باغچه بیدی 6 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
باغچه بیدی 6 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:52 | بازدید : 176 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل ششم – پیوند مبارک

راس ساعت چهار زنگ خونه بصدا در اومد. مصطفی بسرعت بسمت در رفت و اونو باز کرد. ابتدا و پس از تعارفات معمول حاج آقا محمدی داخل شد. بعد از اون نرگس و آخر سر هم سید محسن . بعد از عبور از حیاط وارد اتاق پذیرایی که حالا  بمناسبت اتفاق در حال وقوع کمی تزیین شده بود ....... وارد شدند . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول حاج عباس آقا ماجرا را برای حاج آقا محمدی  شرح داد و در این لحظه ملیحه با لباسی زیبا که چادر سفید خوشگلی روش سر کرده بود، وارد شد . حاج آقا با گرفتن  وکالت از ملیحه و من و اذن پدر ملیحه . صیغه عقد موقت را برای هفت ماه جاری کرد. پنج تا سکه رو هم که گفته بودم  سید بخره ، گرفتم و بعنوان مهریه به ملیحه دادم . محسن عقلش رسیده بود و یک کیک خوشگل هم گرفته گرفته بود که بعد از جاری شدن عقد موقت اون رو هم بریدیم و خوردیم.  البته بعدا کاشف بعمل اومد عقل اون نرسیده بلکه نرگس گفته کیک بگیرن.

حاج آقا محمدی با توجه به اینکه کار داشت . بعد از تبریک و خدا بیامرزی برای پدرم ؛ رفت ......... ولی سید و نرگس رو نگه داشتیم . کمی بچه  ها بالا پایین پریدند و با اجازه پدر و مادر ملیحه قرار شد بریم بیرون و جوانانه جشن بگیریم.
لیلا خانم قول گرفت شب برگردم اونجا و پیش اونها بمونم. حاج عباس هم گفت. حرفای مردونه مون هم  نیمه کاره مونده. انشالله فردا صبح با هم گپ می زنیم و بعد میریم بازار تا تو رو در جریان وضعیت شرکت قرار بدم. با اصرار ملیحه قبول کردم و بعد از خوردن کیک و چایی . آماده رفتن شدیم.

پنج نفری با ماشین من بسمت غرب تهران به نیت رستوران اریکه ایرانیان حرکت کردیم.رستوران بسیار شیک با شیشلیک محشر و موسیقی زنده . ترافیک سنگین داشتیم تو مسیر و حدودا" ساعت هشت بود که رسیدیم.

با هدایت یکی از سر مهمان داران و خواهش من دور میزی نزدیک  گروه موسیقی نشستیم .  گفتم اگر اجازه بدین من بگم چی بخوریم؟
همه موافقت کردند. پس همون راهنمای اول را صدا کردم و گفتم : لطفا پنج پرس شیشلیک مخصوص برامون بیارید. بعد بلند شدم و دست ملیحه رو گرفتم و به سمت میز اردو حرکت کردم به سید و مصطفی و نرگس هم گفتم بیایند.

رفتم و پیش غذاهای مورد نظرم رو همراه با چاشنی های لازم برداشتم . بچه ها هر کاری من انجام میدادم اونا هم تکرار می کردند. گروه موسیقی هم که برای استراحت رفته بودند برگشتند و شروع کردند به نواختن . بچه ها حسابی خوششون اومده بود و سرگرم خوردن غذا و لذت از موسیقی و فضا بودند. یکی از مهماندارها رو صدا کردم و چیزی در گوشش گفتم : بلافاصله رفت و یک قلم و کاغذ آورد. روش مطلبی رو نوشتم دادم بهش.

 ملیحه پرسید. چی شد؟

گفتم : کمی صبر کنی ؛ متوجه می شی.

چند  دقیقه بعد خواننده گروه صداش رو صاف کرد و گفت. میهمانانی داریم که امروز و اینجا هستند تا پیوندشون رو جشن بگیرند. لطفا دوستان براشون دست بزنید ؟ همه دست زدند. این هدیه است از آقا نوید داماد به ملیحه خانم همسرشون . و براشون آرزوی زندگی سرشار از محبت و سلامت و خوشبختی می کنیم. و شروع کرد به خوندن ترانه عروس و داماد ویگن.

ملیحه ، نرگس ، سید و مصطفی حسابی هیجان زده شده بودن.

سید گفت : از این کارا هم بلد بودی رو نمی کردی؟

گفتم : کجاش رودیدی؟

تیکه ای شیشلیک رو برد نزدیک دهنش و گفت : با این حساب هیچ جاش رو .....

همه زدیم زیر خنده.

گفتم : ملیحه جان تو هم یه چیزی بگو.

دستم رو توی دستش گرفت و محکم فشارش داد. تو رویام هم اینجور شبی رو نمی دیدم. اونم با این سرعت و به این قشنگی.
گفتم : تو لایق بیشتر از اینایی.

ساعت ده از رستوران زدیم بیرون و بطرف خونه حرکت کردیم. خوشبختانه بر عکس عصر مسیر خلوت بود .خیلی زود رسیدیم. میدون باغچه بیدی سید و نرگس رو رسوندیم و بسمت خونه رفتیم . مصطفی کلید انداخت و در رو باز کرد. متوجه شدیم . حاج عباس و لیلا خانم هنوز بیدار هستند . وارد شدیم وعذر خواهی کردم به خاطر دیر اومدن مون .....

لیلا خانم گفت:  امشب شب قشنگی هست برای شما. ما هم بیدارموندیم تا کیف این شب رو توی چشماتون ببینیم. بعد ادامه داد. اتاق بالا رو براتون آماده کردم . برید استراحت کنید . تا فردا.........

به حاج عباس نگاه کردم ، لبخندی زد و گفت: پسرم ملیحه از امروز به بعد همسرتهِ ، حلالته .

گفتم ممنون پدر جون. اما ما صبر خواهیم کرد. تا عروسی . خیالتون راحت باشه.....

لبخندی زد و  دستش رو بطرفم دراز کرد ، دستش رو گرفتم و من رو بسمت خودش کشید و پیشونیم و بوسید. شیر مادرت حلالت باشه.

ملیحه دست من رو گرفت و به طرف اتاق طبقه بالا برد.

وارد اتاق که شدیم . پشت در رو انداخت و بعد از تعویض لباس روی رختخواب کنارم نشست و گفت: حالا دیگه من و تو هستیم ، تنهای تنها....... کلی حرف دارم که باید برات بگم.  اونقدر حرف دارم که نمی تونی تصورش رو هم بکنی.

 گفتم : ولی ظاهرا من فردا صبح باید با بابات برم بازار ، تو هم باید بری مدرسه . گفت من این حرفا حالیم نیست. عزیزم ..... اون با من .

بلند شد در رو باز کرد. چند دقیقه رفت  پایین و برگشت ، دوباره در رو از پشت بست و گفت. فردا بازار کنسل شد. مدرسه  هم از قبل هماهنگ شده ، دیگه چه حرفی داری؟

دستام و رو بردم بالا و گفتم : تسلیم...........بهم نزدیک شد و من رو بوسید. خیلی گرم و طولانی.

گفتم : من به پدرت قولی دادم.

گفت : حتما به قولت که قول منم هست،عمل می کنیم. اما این مانع از این نمیشه که من و بغل کنی و ببوسی. میشه؟

گفتم : چی بگم ؟ من تسلیمم.

با شنیدن این جمله دوباره من رو بوسید و بعد از چند لحظه شروع کرد به تعریف ماجراهای چند سال گذشته. حدود چهار صبح خودش از نفس افتاد و گفت : بقیه اش رو میزاریم برای شبهای بعد.

کنار هم دراز کشیدم و هر دو خیلی زود خوابمون برد.

حدود ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم. ملیحه کنارم نبود. حدس زدم باید زودتر بیدارشده باشه . خمیازه ای کشیدم  واز جام  بلند شدم و نشستم توی رختخواب......... یه خرده در جا نرمش کردم تا حالم جا اومد.........  بلند شدم و بعد از جمع کردن رختخواب ها ، یالله گویان پله ها رو رفتم پایین.

وسطای راه بودم که ملیحه خودش رو رسوند و گفت: سلام عزیزم ، صبح  بخیر. ساعت خواب ........ ضمنا اینجا دیگه  نا محرم نیست که یا الله می گی. مامان حتی از منم ...... بتو محرم تره  مادر زنته ..... مامانته

گفتم : درست می گی ببخشین ، سراغ بابا رو گرفتم.

گفت : رفته بازار، آدرس حجره  رو نوشته برات گذاشته. تا هروقت بیدار شدی بری پیشش. صبحونه تون حاضره عشقم.
پایین پله ها که رسیدم دست انداخت گردنم و دوباره منو بوسید.

 گفتم : عزیزم ..... نگذاشت ادامه بدم. گفت هیشکی خونه  نیست. مصطفی رفته مدرسه و مامان هم برای خرید رفته بیرون.
دستم رو گرفت و تا دم درسرویس بهداشتی همراهیم کرد و گفت: تا دست و صورتت رو بشوری سفره رو پهن می کنم.
صبحونه مون تموم شده بود که لیلا خانم رسید، نرگس دوید و چیزایی رو که خریده بود از دستش گرفت و برد توی آشپزخونه ، وقتی وارد اتاق شد بلند شدم و گفتم : سلام مامان لیلا.

از شنیدن کلمه مامان برقی توی چشماش درخشیدن گرفت و گفت : سلام عزیزم. سلام پسرم ، سلام نور چشمم ، بطرف اومد ، بلند شدم جلو پاش وایسادم ، گونه هام رو ماچ کرد و گفت : خیر ببینی از جوونی ات ..... انشالله خوشبخت و سعادتمند باشید. بعد گفت بشین نوید جان ، صبحونت رو تموم کن.

گفتم : راستش سیر شدم . باید آماده بشم. برم بازار پیش بابا ، ظاهرا باهام کار داره.

با سر تایید کرد وادامه داد: آره آدرس گذاشت . گفت هر وقت تونستی بری پیشش.

گفتم : پس با اجازتون من برم آماده بشم. تا زودتر عازم بازار بشم.

دستی پشتم زد و گفت : برو پسرم.

همین زمان ملیحه هم برگشت توی اتاق، پرسید چرا بلند شدی ؟

گفتم سیر شدم دیگه باید برم بازار پیش بابات. دولا شدم سفره رو جمع کنم که لیلا خانم گفت شما برید . من سفره رو جمع

می کنم. بعد هم شروع کرد به بر چیدن بساط صبحونه . ملیحه دستم رو گرفت و با هم رفتیم اتاق بالا . لباس هام رو پوشیدم و مرتب کردم و عازم رفتن شدم .

یازده گذشته بود که رسیدم چهار راه سیروس . بازار خیلی شلوغ بود بهر شکل خودم رو به پله  های نوروز خان رسوندم و سرای حاجیها و بعد هم دفتر ........ وارد شدم . دفتر از چند تا اتاق بزرگ تو در توی بغل هم تشکیل شده بود ، که یک دیوار و دراتاقهای آخر رو  از بقیه جدا می کرد . به جوانی که پشت میز نشسته بود. سلام کردم .

جواب داد و گفت : بفرمایید

گفتم : با حاج آقا کیوانی کار دارم.

گفت : امرتون؟

گفتم : راشدی هستم . حاج آقا منتظرم هستند.

گوشی رو برداشت و گفت: ببخشید حاج آقا ، آقای راشدی اومدن ، می گن با شما قرار دارند ...... بله ، چشم ...... چشم.....  گوشی رو قطع کرد و گفت: الان حاج آقا تشریف میارن. چیزی نگذشته بود که در اتاق آخری باز شد و  حاج عباس با آغوش باز بطرفم اومد.  دستم رو گرفت و به سمت اتاق آخر حرکت کردیم. در همین حال رو به جوان پشت میز کرد و گفت : نه تلفن وصل کن. نه کسی بیاد تو اتاقم.

جوان که با اومدن حاج عباس از جاش بلند شده بود. گفت: چشم حاج آقا.

حاجی یک مکثی کرد و گفت . دو تا چایی تازه دم هم برامون بفرست توی اتاق ، همه پرسنل رو خبرکن ساعت یک ونیم دفتر باشند. بچه  های دفتر بالا هم بیایند؛ با همه کار دارم. کسی غایب نباشه . به چلو کبابی شرف الاسلامی هم زنگ بزن بگو برای همه بچه ها و ما ساعت دو غذا بفرستند.

جوان گفت : اطاعت میشه  حاج آقا . رو چشمم....... چشم.

بطرف اتاق رفتیم و حاجی در رو پشتمون بست .اتاق قشنگی و شیکی بود. اصلا هیچ تناسبی با ساختمان قدیمی سرا نداشت . دو تا میز کار و یک میز کنفرانس هشت نفره و یه دست مبل راحتی شیک . اتاق رو که خودش سه تا اتاق محسوب میشد پر کرده بود.

بهم گفت : بشین پسرم ......... روی مبل نشستیم ..... یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت: به دفتر خودت خوش اومدی. همونطور که قبلا گفتم بودم ، پنجاه درصد این شرکت متعلق بتو هست. اینجا دفتر مرکزی ماست. من بسیار به این محل علاقه دارم. واسه همین اینجارو بعنوان دفتر مرکزی انتخاب کردم . اما دفتر بازرگانی بین المللی مون توی خیابون ولیعصر روبرو پارک ساعی هست. دستور دادم تمام حساب های سه سال گذشته روآماده کردند. که گزارشش رو مدیر مالی شرکت بعد از نهار بهت خواهد داد . سهم سود سالیانه این مدت تو، در حسابی که پدر خدا بیامرزت بنامت همون روز اول باز کرده بود. سال به سال واریز شده. بخشی هم طبق قانون تجارت به سرمایه شرکت اضافه شده که اسناد و مدارک حسابداریش همه موجوده.

دستم رو بالا بردم و گفتم : ببخشید  پدر حرفتون رو قطع می کنم ......

بلافاصله سکوت کرد و گفت : چیه نوید جان؟

گفتم: اولا میخوام اجاز بگیرم از این به بعد شما رو پدر صدا بزنم. دوما لازم به اینکار ها نیست شما مورد اعتماد پدرم
بودید. من هم به صداقت عمل شما ایمان دارم.

اینبار اون حرفم رو قطع کرد. اولا برام افتخار که که پدر صدام کنی. دوما ، اینها به جهت اعتماد و یا عدم اون نیست. به این میگن رد مال. میخوام امانت سنگینی رو که پدرت بر دوشم گذاشت بهت تحویل بدم. هیچ تعارف بردار هم نیست. همونطور که تو من رو پدر خودت دونستی . من هم تو رور مثل مصطفی پسرم  میدونم. اما  اینجا یک شرکت  تجاری هست و من و تو شریکیم  تا الان من اداره کردم سهم هر دو نفرمون رو از امروز تو خودت باید اینکار رو بکنی.

 البته این به اون معنی نیست که من می خوام از زیر کار شونه خالی کنم .......... نه . بلکه تصمیم دارم  شونه ام رو از زیر این باردر بیارم. صد البته از این به بعد تو حق داری با من شراکتت رو ادامه بدی ، وهم حق داری حساب و کتابت رو جدا کنی و

خودت کاری رو آغاز کنی.

جواب دادم نه پدر جان . بی تردید من کنار شما خواهم ماند و هر کاری از دستم بر بیاد زیر سایه شما انجام  خواهم داد. بفرمایید چه باید بکنم.

گفت : اول باید با کل فعالیت شرکت آشنا بشی. که من طی دو ساعتی که تا اومدن پرسنل وقت هست. توضیحات کافی رو بهت خواهم داد. بعد از نهار هم حساب و کتاب ها رو حسابدار تحویلت خواهم داد. از فردا صبح هم اگر صلاح بدونی . کارت رو شروع کن.

با انگشت به یکی از میزهای کار توی اتاق اشاره کرد و گفت : اون میزکار رو از سه سال پیش برات اونجا گذاشتم. از فردا توی همین دفتر کارت رو با هم شروع می کنیم.

البته اگر محیط بازار رو دوست نداری . میتونی توی دفتر ساعی مستقر بشی.

 گفتم ترجیح میدم. پیش خود شما باشم ...... تصمیم گرفتم توی باغچه بیدی یه خونه تهیه کنم و اسباب کشی کنم بیام پایین. دیگه تحمل خونه پاسداران و محیط اونجا رو ندارم.

گفت : مادرت ؟!!!!!!

 گفتم هیچ ارتباطی با هم نداریم. هفته ای هفت روز با دوستاش مسافرته . شاید ماهی یکی دوبار همدیگه رو تصادفی تو خونه ببینیم.

میخوام به شما و ملیحه نزدیک باشم

گفت : خب خونه خودت هست. گفتم  نه پدر اگر اجازه بدهید که خونه ای همون دور و بر بگیرم. اینجوری هم  مستقلم و  هم

خیلی به شما نزدیک.....

گفت: هر جور صلاح میدونی ......... پس اگر صلاح بدونی با یکی دوتا رفیق بنگاهی که دارم تماس بگیرم و ترتیبش رو بدم.

جواب دادم: اگر زحمتی نیست محبت کنید و تماس بگیرید.

گفت: باشه بعد از نهار وقتی شما سرگرم حساب و کتاب با حسابدار شرکت هستین من ترتیب این کار رو میدم.

گفتم: یه زحت دیگه  هم دارم.

گفت: بگو پسرم.

گفتم : میخوام حتما خونه حیاط دار باشه. مثل خونه پدریم.

گفت: باشه حتما ........ و بعد شروع کرد به توضیح در مورد فعالیت های شرکت.

نفهیمدم ساعت چه جوری گذشت. تلفن روی میز زنگ خورد. حاج عباس نگاهی به ساعتش کرد و گفت: احتمالا همه پرسنل جمع شدند. گوشی را برداشت و در جواب منشی گفت: بسیار خب ...... دفتر رو هم ببنید و پرده کرکره ها رو بکشید. به کربلایی هم بگو یک سینی چایی بریزه و با اون جعبه شیرینی که صبح آوردم بیاره تو .

چند لحظه بعد ضربه ای به در خورد و حاجی گفت: بفرمایید.

جمعا شونزده  نفر وارد شدند. صندلی ها پر شد و چند نفری هم سرپا  ایستادند.. پیرمردی هم با یه سینی چایی و یه جعبه شیرنی به جمع اضاف شد.

حاج عباس رو کرد به اونو گفت: کربلایی چایی ها و شیرینی رو بذار رو میز و یه جا پیدا کن بشین.

گفت : حاج عباس آقا اجازه بدی . من بیرون بالا سر سماور باشم. 

حاجی گفت: نه .......همینجا بمون ؛ سماور نیم ساعته چیزیش نمیشه.

 کربلایی گفت: چشم

بچه هایی که دور میز کنفرانس نشسته بودند . هر جور بود جایی برای پیر مرد باز کردند و نشست.

حاج عباس بسم ا لله الرحمن الرحیمی گفت و شروع کرد به حرف زدن : خب حتما تعجب کردین. امروز چه  خبره که همتون رو اینجا جمع کردم. برای اینکه وقتتون رو نگیرم یه راست میرم سر اصل مطلب . چون نهارهم در راههِ زود جمع می کنم مطلب رو.....

از ابتدای آغاز بکار شرکت. همه شما می دونستید که این شرکت دارای دو سهامدار عمده  هست. یکی من و دیگری فردی بنام نوید راشدی. همه میدونستید که نوید راشدی فرزند مرحوم نادر خان راشدی بزرگ هست. اما تا امروز هیچکدوم از شما ، این شریک عزیز من را ندیده بودید.......... امروز نوید راشدی به اصرار من اینجاست ..... اومده تا از این به بعد کنارمون باشه و اختیار اموالش رو خودش بدست بگیره . بعد با دست به طرف من اشاره کرد .

ظاهرا هیچکس از قرار امروز خبر نداشت. چون غافلگیری رو می شد تو صورت همه دید. خیلی زود همه به خوشون اومدن و در هم بر هم شروع کردن حضورم رو تبریک گفتن .....

حاج عباس به میز دوم اتاق اشاره کرد و گفت این میز هم بعد از سه سال صاحبش رو می بینه . نوید از فردا کنار من در همین اتاق حضور خواهد  داشت.

لازم نیست اشاره کنم . شما به همون اندازه که به دستورات من عمل می کنید. ملزم هستید دستورات نوید رو هم انجام بدین. اما یک خبر دیگر هم دارم ، آقا نوید از روز گذشته بعنوان دامادم به جمع خانواده ما پیوسته و با دردونه و تنها دخترم ازدواج کردن . شیرینی و نهار هم امروز هم به همین مناسبته .....

تا جمله حاج عباس تموم شد. همه کار کنان با هم شروع کردند به دست زدن و سوت کشیدن ..... که به فاصله چند ثانیه حاجی با دست اشاره کرد اینجا محله کار و توی بازار جای این کارها نیست . از همه تشکر کردم. اولین نفر کربلایی به سمتم اومد . بلند شدم جلو پاش . بغلم کرد و گونه ام رو بوسید و تبریک گفت. دیگران هم پشت سر کربلایی بسراغم اومدن و تبریک گفتن.

حاج عباس رو به من کرد و گفت: چیزی نمی خواهی بگی پسرم؟

گفتم : با اجازه تون چرا ، می خوام از همه و بخصوص شما که این چند سال با کمال امانت داری این شرکت رو به اینجایی که امروز هست ، رسوندین تشکر واشاره کنم که همه چیز کما فی السابق هست و حاج آقا کیوانی اداره امور را در دست خودشون خواهند داشت و من زیر سایه ایشون کارها رو یاد خواهم گرفت و به تجارب نداشته ام اضافه می کنم.

به امید رشد روز افزون و موفقیت های تازه همین ........

صدای زنگ دفتر خبر رسیدن نهار رو داد.همه اتاق رو ترک کردن و رفتن تا بعد از نهار کار رو از سر بگیرن .

 

                                                                                                  پایان فصل ششم


 




موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 3449
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 7
:: بازدید هفته : 18
:: بازدید ماه : 71
:: بازدید سال : 2507
:: بازدید کلی : 3449